
بازتعریفِ مسئلهٔ شناخت، طبیعت و ظهورِ هنر
در ایدئالیسم آلمانی، یکی از مسائل چالشبرانگیز مسئلهٔ «شناخت» (cognition) بود. یعنی همواره این دغدغه انبارِ باروتِ فکرِ فلاسفه بود که با تمایزِ سوژه (ذهن) و ابژه (عین) چهگونه میتوان با نمودی از وحدت هستی را شناخت؟ آیا با گسستی که بین ابژه و سوژه آشکار است میتوان استدلالی عقلانی مطرح کرد در گروِ معرفت به هستی؟ شلینگ گمان دارد هر استدلالی برای بهتصویر کشیدن یک مفهومِ کلی (totality) مُهمل است؛ چرا که ایدۀ محض فراتر از تمایزمندیِ ذهن و عین است. اینجاست که «هنر» طلوع میکند. در ساحتِ هنر، همانطور که در سطورِ بالا گفتهام، ایدۀ ناب، نه تنها در ذهن و ماده، بلکه در یکسانسازی و یگانگیِ آندو آشکار میشود. شلینگ در «رسالهای در باب هنر» بهصراحت نکاتِ فوق را روشن میکند. «هنر، تنها وسیلۀ محض برای شناختِ ایده است، زیرا ایده خود را در صورتی حسی عینیّت میبخشد.»
محض و مطلقیّتِ هنر بدین معنا معتبر است که هنر فارغ از قالببندیهای تحلیلی و گزارهای در تجربهای شهودی آن چیزی را آشکار میکند که عقل از اثبات آن مهجور است: وحدتمندیِ هستی، وحدتِ وجود. شلینگ در کتابِ نظامِ ایدئالیسم استعلایی میگوید: «طبیعت در غائیتِ کور و مکانیکیاش قطعاً یک اینهمانیِ آغازینِ فعالیتِ آگاه و ناآگاه را برایام بازنمایی میکند، امّا این اینهمانی را [با این حال] بهمنزلهٔ اینهمانیای که مبنایِ نهاییاش در خودِ «من» است برایام بازنمایی نمیکند.»
شلینگ میخواهد بگوید که طبیعت، در غایتمندیِ ناآگاه و مکانیکیاش، بازنمودی از همان جریانِ بنیادینی است که آگاهی و ناآگاهی را در یگانگیای محض، اینهمان میسازد. یعنی در ساحت طبیعت، تجلیای از همان نیرو یا اصل محض (مطلق) وجود دارد که در ذهن و جهان زنده است. اما دغدغه جایی آشکار میشود که طبیعت بهمنزلهٔ یک وجود یکتا، از آشکارگیِ اینهمانیِ بنیادین عاجز است؛ طوری که بتوان صورت آن را در حالت «من-خودآگاه» آشکار سازد. پس نیاز به «امر هنری» متجلی میشود که این اینهمانی را بهصورت خودآگاه و معنامَندانه (آگاهانه) و تجربی ادراک کند.
شلینگ، پدیدارشناسی و تجربۀ شهودِ بنیادین
پدیدارشناسی، خصوصاً نزد هوسِرل، خواستارِ بازگشت به «امر دادهشده بهنحو بدیهی» است، و این بازگشت از خلال شهود (Intuition) انجام میپذیرد. شلینگ هم، خصوصاً در نظام ایدئالیسم و امر هنری، بهویژه در دورۀ میانی از «شهود فکری» (intellektuelle Anschauung) سخن میگوید. همانند نکاتی که بالاتر گفتم، یعنی نوعی معرفت و شناختِ بیواسطه از وحدتِ هستی و یگانگیِ ذهن و عین. در هر دو نظام فلسفی (تجربهٔ بنیادین/شهودِ بنیادین)، ادراکِ شهودی را برتر از تبیین مفهومی میدانند. پس استنتاج روشن است که زیبایی نزد شلینگ، مانند پدیدارشناسیِ هوسرل، نوعی شهود بنیادین را میجویَد. همانطور که گفتم، در نگرش شلینگ، ماهیت و امر هنری، ظهور بنیان هستی است. بهعبارتی، اثر هنری یا امر هنری، صورت ژرفی از پدیدار شدنِ هستی است.
در زیستجهان پدیدارشناسانه نیز بهزعم اندیشههای مرلوپونتی و ایدههای مهمِ وی در کتاب «پدیدارشناسی ادراک» و کتاب «جهان ادراک»، در مقابل پدیدارشناسیِ ذهنگرایانۀ محض، از موضوعاتی مانند: «بدنمندی»، «فضامندی بدن-خود»، «بدن بهمثابۀ وجود جنسی»، «زمانمندی و ادراک» سخن گفت. و از منظر شلینگ، طبیعت نه ابژکتیوی بیرونی، بلکه همذات و همبنیاد با ذهن است: «طبیعت، روحِ ناپیدای خویشتن است.» طبیعت نه بهمثابه ابژهای متعیّن یا نامتعیّن، بلکه سوژهای بالقوه و خودبنیاد/خودایستا است. پس در هر دو نگرش یعنی نگرش مرلوپونتی و شلینگ، نفی دوگانگی و گسستانگاریِ سوژه-ابژه مبرهن است.
درحقیقت، هدفِ این همترازی در سطحی از هستیشناسیِ هنر و امر هنری، شهودِ بنیادین و شیوهی ظهورِ خاصِ طبیعت در آگاهی (خودآگاهی) و نسبتهایِ اینها با پدیدارشناسی است. در تکرار مکررات، شهود نزدِ شلینگ، تجربهایست در مسیرِ نفی تمایزمندیِ ذهن و عین و یگانگیِ نابِ سوژه-ابژه در امرِ هنری و حقیقت وجودی؛ بهگونۀ بیواسطه و درونماندگار. کوتاهسخن، از آنجا که شهود در منظر شلینگ، طریقهای از پدیدارشدنِ بیواسطهیِ حقیقت است. در پدیدارشناسی نیز حقیقت، آنچیزی نیست که در «بیرون» و «جهان ابژکتیو» باشد و ما آن را «درون» بکشیم، بلکه مفهومیست که در رخدادِ تجربه، در چهگونگیِ پدیدارشدن، در بهظهور رسیدنِ حضور خود را آشکار میکند. و این همان رویکردیست که شلینگ در تبیین هنر بهمنزلهٔ سیستمِ محض شناخت انجام میدهد: هنر، افقِ پدیداریِ محضِ حقیقت است.